پرنياپرنيا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

فرشته آسمونی مامان وبابا

اولین شب یلدا

عزیزدلم اولین شب یلدایی بودکه تودرکنارمابودی خیلی خوش گذشت تک ستاره زندگی من مثل فرشته هاخوشگل ومامانی شده بودی عزیزدلم ایشالا که صدهاشب یلدارابه خوبی وخوشی توزندگیت ببینی ...
9 دی 1390

زندگی با فرشته کوچولو

چقدربااومدن توهمه چیزتغییرکرده فرشته ای تو آغوشم خوابیده که به یه دنیا می ارزه دوباره به دنیا اومدم مادرشدن انسان راصیغل میده پاک میکنه من ودخترم میخواهیم باهم باشیم باهم یادبگیریم باهم حرف بزنیم راه بریم بازی کنیم ودرس بخونیم چقدرلذت بخشه خدایا ازت ممنونم که فرصت به این نابی رابه من دادی. امروز با مامان فریده و خاله فاطی رفتیم شیرخوارگان حسینی...خداییش فرشته ای...   ...
9 دی 1390

اتاق نی نی

سلام فرشته نازنينم كم كم داريم وسايلتاميخريم كالسكه وبقيه وساليتاخرييديم فقط كمدت مونده اتاقت كمك كم داره آماده ميشه من وبابايي منتظراومدنتيم فدات بشم گل نازم     ...
9 دی 1390

روزهای غم انگیز

سلام عزیزدل مامانی حتما فهمیدی که این روزاحال وهوای خونمونیه جوردیگس آره عزیزم هفته پیش عمورضافوت کرد بابایی خیلی ناراحته خیلی غم تودلشه منم ناراحتم ولی بیشترازهمه بابایی ناراحته آخه اون اولین کسی بوده که اونا توی خونه دیده ورفته بالای سرش عزیزم براش دعاکن این غماراحت هضم کنه
13 تير 1390

بله برون

سلام جیگری مامان دیشب بله برون خاله سیمین بودخاله سیمینم عروس شد ایشالا که خوشبخت بشن وقتی رفتیم برابابایی لباس بخریم یه پیراهن خیلی خوشگلم براتوخریدیم کاش بودی ومی پوشیدی ...
21 خرداد 1390

خرید

سلام فرشته نازم دیروزمن وبابایی رفتیم برااتاقت فرش بخریم فرشای خوشگلی بودمایه فرش برات انتخاب کردیم امیدوارم که خوشت بیاد احتمالا تاهفته آینده آماده میشه راستی خاله سیمنتم داره ازدواج میکنه جمعه شب بله برونشه من وبابایی بعداظهرمیخواهیم بریم لباس بخریم اگه توهم بودی واسه توهم میخریدیم ایشالا براعروسییش یه لباس خوشگل برات میخرم که خوشگلترین فرشته آسمونی باشی عزیزم
18 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام پرنياي عزيزودوست داشتني من ازامروزميخوام همه خاطراتي راكه مربوط به انتظارمن وبابايي تاتولدوبعدازتولدتو نازنينم ميشه اينجا بنويسم من وبابايي چندماهي ميشه كه ازحضورت بين خودمون مطلع شديم هردومون ازاين قضيه خيلي خوشحاليم اولين بارتوي اتوبوس بوديم داشتيم مي رفتيم تهران كه زنگ زديم ازمايشگاه وفهميديم كه تواومدي خيلي خوشحال شديم بابايي زودزنگ زدوهمه راخبركردهمه خاله هاعمه هات دايي وماماني وبابايي ازاين قضيه خوشحال بودن روزخيلي خوبي بود. ازاون روزبه بعدمن وبابابرااومدنت لحظه شماري ميكنيم به خصوص بابايي كه خيلي دوست داره وعاشقته من ديگه الان حركات توروكاملا احساس ميكنم ولذت ميبرم بابايي هرشب كلي باهات حرف ميزنه نمي دونم حرفاشا ميشنوي يانه...
15 خرداد 1390